با الهام از زندگی شهید علی اصغر ایمانی، شهید بخش رودپی شهرستان ساری
علی سروی
شرجی هوا عرقش را در آورده و لباس خاکی رنگ را به تنش چسبانده بود. قایق موتوری چند بار تکان خورد و پشت نی زارها آرام گرفت. فکر کرد اگر بایستد در میان این همه نی زار دیده نمی شود. با دست چند نی را کنار زد. رود آرام بود. با آستین، عرق روی پبشانی را برداشت. تشنگی امانش را بریده بود. لبانش ترک برداشته بود. به آسمان بالای سرش خیره شد. خورشید نورش را پاشیده بود روی زمین. حالا روی آب را لکه های قرمز و زرد برداشته بود. به چشم هایش دست کشید. اسلحه اش را گذاشت روی زانوهایش. جوان سبزه رو که روبه رویش نشسته بود، قمقمه را به لبانش چسباند و سریع پائین آورد و تکان داد. قمقمه اش را به جوان سبزه رو داد .
-خودت چی؟
-نوش جان !
جوان سبزه رو قمقمه را تکان داد و گفت : پُره... . ها ؟
قطره ای آب از روی لبان جوان سُر خورد و به چانه رسید. صدایی شنیدند. کمی جا به جا شد. قایق موتوری تکان خورد. جوان سبزه رو از جا برخاست.
-علی اصغر! اینجا را ببین... . چه خبرشان است !
علی اصغر بی سیم را برداشت : ایوب ایوب، اصغر !
خمپاره ای کنارش به آب نشست. بی سیم از دستش رها شد. چشمانش نیمه باز مانده بود. آب پاشیده شد روی نی زارها و قایق. لباس خاکی رنگ پخش شد روی آب. دایره های کوچک خاکستری، قرمز، سفید، سبز، را توی آب دید. حس کرد در حال پرواز است. آسمان صاف بود و آبی. اول دست هایش جدا شدند و بعد اعضای دیگر بدنش در آسمان پخش شد. قایق موتوری تکان خورد و آرام شد. جوان سبزه رو که کف قایق دراز کشیده بود، بلند شد. صدای شنید. نور سفید هر لحظه نزدیک و نزدیک تر می شد.
چشمانش هنوز به روشنایی عادت نکرده بود. صدای گریه خودش را شنید. مادر به مردی که کلاه نمدی سبز رنگ به سر داشت، گفت : آقا سید تو را به جدّت، صبح تا حالا یک بند گریه می کند. نوزاد یک روزه است. حتی شیر هم نمی خورد. می ترسم خدای نکرده... .
سید گفت : اسمش چی بود ؟
-پدرش می گوید بگذاریم علی اصغر.
صدای اذان مغرب به گوش می رسد. سید قرآن را از روی تاقچه برداشت و کنار نوزاد نشست. گفت : به نوزاد آب بدهید.
لبان کوچکش، تر شده بود. دیگر صدای گریه ای نمی شنید. گوشه ی عبای سید افتاده بود روی ملافه ی سفیدش. هق هقی کرد و ساکت شد. چشمانش را بست. دستان کوچک و مُشت شده اش را دو طرف صورت سرخش قرار داد. فقط صدای قلبش را می شنید. نور سفید رنگی او را در آغوش گرفت.
تقریباً یک سالی از جبهه رفتنش می گذشت. غروب یکی از همان روزها، من و مادرش جلوی در خانهشان نشسته بودیم و در مورد علی اصغر صحبت می کردیم. مادرش گفت:
- «چند ماهی است به خانه نیامده، هر چه میگویم مرخصی بگیر، قبول نمی کند و می گوید کار اسلام که نباید زمین بماند؛ نمیدانم چطور راضی اش بکنم؟»
در حین صحبت بودیم که دیدیم علی اصغر با لباس خاکی، وارد خیابان شد. ما هم با خوشحالی تمام از جایمان بلند شدیم.
بعد از سلام و احوال پرسی گفتم:
- «اصغرجان! تو پسر بسیار آرامی هستی و جنگ هم برای کسانی است که دارای روحیهی مبارزه باشند.»
خندید و همان طور که کوله پشتی اش را به زمین می گذاشت، گفت:
- «مردان مبارز، در میدان، شجاعانه می جنگند؛ اما در خانه؛ بسیار رئوف و مهربان هستند. من هم سعی کردم هیچ وقت کسی را ناراحت نکنم؛ اما در مقابل دشمن شجاعانه می جنگم.»
راوی : فضه کمالی دخترخاله ی شهید علی اصغر ایمانی اعزامی از ساری
منبع: رزمندگان شمال